کلیله و دمنه
سگی
از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر
بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در
همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از
جنگل را به تو می دهم.
خر
ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر
چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را
نمیدهم.
خر
با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر
گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و
خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.